من همانم که به عالم باخته
و به سوز عطش دل ساخته
من همانم که نباید می بود
عاجز از بازی دنیای حسود
آش ناخورده دهان سوخته
حرف ناگفته و رو افروخته
درد من عشق یا هجر نبود
حبس جان بود به زندان وجود
جان همان مفهوم انسان بودن
یا که ان مغموم تن اسودن
انکه بخشش خداوند استوبس
خستهای در کنج این خاکی لِبَس
یا که شاید دوری از یار نهان
آن که از اوست تمام این جهان
بر دل من ساز غم بنواخته
و از ان رو جان ز تن برتافته