باید رها کرد
يكشنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۹، ۰۸:۰۲ ب.ظ
چمدانم را بستم
+وجدان پرسید: درونش چیست ؟
_اندکی حسرت و فغان ، بغض ،تکه های شکستهی قلبم ،اشک های شبانگاه ، ناله های غرق شده در درونم وخاطرات تلخم من اماده ام که بروم
+چرا ؟
_از این کلبهی قدیمی خسته ام گذشته ام را ترک میکنم.
در را باز کردم اطراف کلبه را نگریستم سراسر غبار بود، غبار غم در جای جایش اثار طوفان سرنوشت بود کلبه ویران شده . خارج شدم خورشید عمرم درست وسط اسمان زندگی بود و نورجوانی ام عمود می تابید به راه افتادم
_کجامی روی ؟
+می روم ک اینده را بسازم
به راهم ادامه دادم چمدان بسیار سنگین بود از کور راه های زیادی گذشتم و بلاخره رسیدم . رودخشمگین بود چمدان های زیادی را باخود میبرد چمدان را به زمین گذاشتم و به رود خیره شدم چه بیرحم و سرکش است صدای رود سکوت روحم را می درید به اطراف نگاهی انداختم من تنها نبودم چهره های مغموم دیگری هم بودند بعضی چمدانها و بعضی خود را به دست رود می سپردند چمدانم را گشودم خاطراتم را دوره کردم سنگین اما بی ارزش بودند خوب فکر کردم چیزی را جا نگذاشته ام
وجدانم مرا صدا زد :چه میکنی چرا به این جای مخوف امده ای ؟
+ امده ام ک سوغاتی گذشته ام را به رود فراموشی بسپارم
چمدان را بستم چند قدمی پیش رفتم وآن را به درون اب پرتاب کردم رود فراموشی ان را به سرعت با خود برد و من دستی برایش تکان دادم و انقدر به چمدان نگاه کردم تا از دسترس چشمانم پنهان شد احساس سبکی کردم ارامش و سکوت را در عمق روحم حس کردم رو برگرداندم و به مسیر اصلی زندگی ام برگشتم
۹۹/۰۳/۱۸